زنو شوهری با 9 تا بچه در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده بودند كه پیرمردنابینایی هم به آنها ملحق شداتوبوس كه آمد پر بود و فقط زن و 9 تا بچهتونستند سوار بشوند. به همین خاطر شوهر و پیرمرد نابینا تصمیم گرفتند پیادهراه بیافتند
بعد از مدتی شوهره از تق تق چوب مرد نابینا عصبانی شد و گفت چرا یه تیكه لاستیك سر چوبت نمیكنی. تق تق اش منو دیوونه كرد
پیرمرد نابینا جواب داد اگه تو هم لاستیك سر چوبت می ذاشتی الان ما سوار اتوبوس بودیم پس خفه شو